غزل شماره ۲۱

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شب‌ها به غَرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارِض و قامت برخاست
مست بُگذشتی و از خَلوَتیان مَلَکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خِجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خِرقِه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

استقبال

سعدی: دیوان اشعار، غزل شماره ۵۰، عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست / کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

ملامت: سرزنش کردن، نکوهش کردن، بدگویی، تقبیح، توبیخ، سرزنش، شماتت، طعنه، سرکوفت // در تصوف، سعی در سرزنش نفس و پنهان داشتن دانایی‌ها و حال خود از خلق، طاعات و عبادات خویش را از انظار مردم پوشاندن و در مقابل علنی کردن کاستی‌ها و اشتباهات خود و در ظاهر طوری رفتار کردن که مردم به ملامت و سرزنش فرد بپردازند
سلامت: تندرستی // پاکی و رهایی از عیب و آفت، بی‌عیبی، بی‌گزند شدن، از عیب وآفت رهایی یافتن // در تصوف، حفظ و رعایت رسوم، مقابل ملامت
بزم: جسن، مجلس شادی، مجلس عیش و عشرت و باه‌گساری
ندامت: پشیمان شدن، پشیمانی، اندوه و افسوس، تاسف // در تصوف، مقام اولین منزل سیر و سلوک است و توبه ۳شرط دارد، ندامت، ترک کردن و تکرار نکردن که ۲شرط بعدی تنها بعد از ندامت حاصل می‌شوند
لاف: . گفتار بیهوده و گزاف، دعوی زیاده‌از‌حد // خودستایی
غرامت: مالی که بابت خسارت داده یا گرفته می‌شود، تاوان // زیان، ضرر // مشقت، سختی // پشیمانی، ندامت
عارض: . عرض‌کننده، عریضه‌دهنده، شاکی // رویداد، پیشامد، حادثه // در فلسفه، ویژگی آنچه پیدا می‌شود و می‌گذرد و ثابت نیست // فرمانده‌ی لشکر // رخسار، چهره، روی
قامت: قد، بلندی تنه‌ی آدمی، اندام
خلوتی: خلوت‌نشین، منزوی، گوشه‌نشین // محرم راز
خلوتیان: جمع خلوتی
ملکوت: بزرگی، عظمت، پادشاهی // عالم فرشتگان، عالم غیب // در تصوف، عالم ارواح و عالم غیب و عالم معنی و باطن و مجرّدات
خلوتیان ملکوت: فرشتگان یا ساکنان عالم معنی یا جهان غیب
قیامت: شور و غوغا کردن، هنگامه برپا کردن
خرقه: نوعی پوستین بلند، تکه‌ای از پارچه‌ی لباس // در تصوف، جبه‌ای که از دست پیر می‌پوشیدند و گاهی از تکه‌های گوناگون دوخته می‌شد
سالوس: مکار، حیله‌گر، ریاکار / (اسم) مکر، حیله
کرامت: سخاوت و بخشندگی، هدیه، تحفه // بزرگی و ارجمندی، داشتن صفات نیک // در تصوف، کاری خارق‌العاده که توسط اولیا و صالحان انجام می‌گیرد

شرح ابیات

۱- دل و دینم را در راه معشوق از دست داده‌ام اما او باز هم مرا سرزنش می‌کند که هنوز در بند این دنیا و رسوم آن و خودنمایی و ریا هستم.
۲- (دلبر با سرزنش به من می‌گوید) چه کسی را سراغ داری که دل به این دنیا بسته و در پایان، کارش به پشیمانی کشیده نشده باشد؟
۳- شمع که به خودستایی برخواسته بود و درخشش خود را با درخشش لب خندان معشوق یکی می‌دانست، برای جبران این گزافه گویی که می‌کرد، هر شب در حضور عاشقانت تا صبح می‌سوزد.
۴- در صحرا گل‌ها با زیبایی‌شان و سرو با قد و قامتش، خودنمایی می‌کند، اما بادبهاری در مقابل‌شان به هواداری تو بلند میشود و وادارشان می‌کند تا در مقابل کمال تو سر خم کنند.
۵- مست و خرامان از مقابل فرشتگان و ساکنان عالم غیب گذشتی و با دیدن تو آن‌چنان غوغا و آشوبی در بینشان به‌پا شد که گویی قیامت شده باشد.
۶- سرو که به بلندای قامت خود به همه فخر می‌فروخت و سرکشی می‌کرد، با دیدن قامت تو آن‌چنان احساس حقارت و کوچکی کرد که از خجالت حتی سر بلند نکرد.
۷- حافظ این لباس دنیا (این لباس زاهدان و صوفیان و ریاکاران)، را از تن بیرون کن تا شاید سالم بمانی، که این لباس ریا که ظاهرا به عنوان هدیه به تو داده شده، (این لباس صوفیان ریاکار که عبادت‌شان را همه‌جا عرضه می‌کنند و با ادعای کرامت داشتن، به خلق فخر فروشی می‌کنند و در اصل کرامت‌فروشی می‌کنند) روزی خواهد سوخت و هرکه آن‌را پوشیده باشد را هم همراه خود خواهد سوزاند.

حاشیه نویسی

دیوان اشعار سعدی، غزل شماره ۵۰

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست / کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست / نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق / که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح / نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست / سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت / یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست / فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست