غزل شماره ۳۷۹
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف
سرم:
خوش:
است:
و:
به:
بانگ:
بلند:
میگویم:
که:
من:
نسیم:
حیات:
از:
پیاله: ظرفی که در آن آشامیدنی بنوشند، جام، ساعر، فنجان، صراحی، قدح، کاسه // در تصوف، صفای ظاهر و باطن که هرچه در او باشد ظاهر شود // در تصوف، هر ذره از ذرات موجود که شخص عارف از آن بادهی معرفت نوشد
میجویم:
عبوس:
زهد: نخواستن چیزی و ترک کردن آن، دوری جستن از دنیا و تنها به عبادات پرداختن، بیاعتنایی به دنیا، پرهیزکاری، پارسایی، تعبد، تقدس، ورع // در اشعار حافظ زاهد معمولا ریاکار است و زهد عمل ریاکارانهی زاهد، پس میتوان در اکثر اشعار زهد را به ریا نیز تعبیر کرد.
وجه:
خمار: میفروش، شرابفروش، بادهفروش //در تصوف/ پیر کامل، مرشد واصل
ننشیند:
مرید: پیرو، هواخواه، علاقهمند، دوستدار، محب، ارادتمند
خرقه: نوعی پوستین بلند، تکهای از پارچهی لباس // در تصوف، جبهای که از دست پیر میپوشیدند و گاهی از تکههای گوناگون دوخته میشد
دردی:
کشان:
خویم:
شدم:
فسانه:
سرگشتگی:
ابروی:
دوست:
کشید:
در:
خم: قوس، انحنا، کج، قسمت دارای پیچیدگی، پیچ، پیچ و تاب // چین و شکن زلف // طاق و ایوان عمارت // خانهی زمستانی
چوگان: چوب سر کج، چوب گوی زنی که دستهی آن راست و باریک و سر آن اندکی پهن و خمیده است، نوعی ورزش دسته جمعی که بازیکنان سوار بر اسب سعی میکنندبه وسیلهی چوبی مخصوص توپ را وارد دروازه کنند
خویش:
چون:
گویم:
گرم:
نه:
پیر:
مغان:
روی:
بگشاید:
کدام:
بزنم:
چاره:
کجا:
جویم:
مکن:
این:
چمنم:
سرزنش:
خودرویی:
چنان:
پرورشم:
میدهند:
میرویم:
تو:
خانقاه:
خرابات: ویرانهها // جایی مانند میخانه که دارای وسایل عیشوعشرت و محل بادهپیمایی و عشقورزی با کنیزکان بوده و رندان در آنجا به عیشونوش سرگرم میشدند // در تصوف مقام و مرتبهی خرابی و نابودی عادات نفسانی، خوی حیوانی، و محل کسب اخلاق ملکوتی که عارفان و سالکان از قید عادات و حالات نفسانی رهایی یافته و از بادۀ وحدت سرمست شوند
میانه:
مبین:
خدا:
گواه:
هر:
جا:
هست:
با:
اویم:
غبار:
راه:
طلب:
کیمیای:
بهروزیست:
غلام:
دولت: دارایی، ثروت، مال // زمان حکومت بر یک منطقه // آنچه به گردش زمان و نوبت از یکی به دیگری برسد // گردش نیکی به سود کسی
آن:
خاک:
عنبرین:
بویم:
ز:
شوق:
نرگس: گلی سفید و کوچک و خوشبو // مجاز از چشم، چشم معشوق
مست:
بلندبالایی:
چو:
لاله:
قدح: کاسهی بزرگ، پیاله، ظرفی که در آن چیزی بیاشامند
افتاده:
بر:
لب:
بیار:
می:
فتوی:
حافظ:
دل:
پاک:
زرق:
فیض:
فروشویم:
۲-
بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف
سرم:
خوش:
است:
و:
به:
بانگ:
بلند:
میگویم:
که:
من:
نسیم:
حیات:
از:
پیاله: ظرفی که در آن آشامیدنی بنوشند، جام، ساعر، فنجان، صراحی، قدح، کاسه // در تصوف، صفای ظاهر و باطن که هرچه در او باشد ظاهر شود // در تصوف، هر ذره از ذرات موجود که شخص عارف از آن بادهی معرفت نوشد
میجویم:
عبوس:
زهد: نخواستن چیزی و ترک کردن آن، دوری جستن از دنیا و تنها به عبادات پرداختن، بیاعتنایی به دنیا، پرهیزکاری، پارسایی، تعبد، تقدس، ورع // در اشعار حافظ زاهد معمولا ریاکار است و زهد عمل ریاکارانهی زاهد، پس میتوان در اکثر اشعار زهد را به ریا نیز تعبیر کرد.
وجه:
خمار: میفروش، شرابفروش، بادهفروش //در تصوف/ پیر کامل، مرشد واصل
ننشیند:
مرید: پیرو، هواخواه، علاقهمند، دوستدار، محب، ارادتمند
خرقه: نوعی پوستین بلند، تکهای از پارچهی لباس // در تصوف، جبهای که از دست پیر میپوشیدند و گاهی از تکههای گوناگون دوخته میشد
دردی:
کشان:
خویم:
شدم:
فسانه:
سرگشتگی:
ابروی:
دوست:
کشید:
در:
خم: قوس، انحنا، کج، قسمت دارای پیچیدگی، پیچ، پیچ و تاب // چین و شکن زلف // طاق و ایوان عمارت // خانهی زمستانی
چوگان: چوب سر کج، چوب گوی زنی که دستهی آن راست و باریک و سر آن اندکی پهن و خمیده است، نوعی ورزش دسته جمعی که بازیکنان سوار بر اسب سعی میکنندبه وسیلهی چوبی مخصوص توپ را وارد دروازه کنند
خویش:
چون:
گویم:
گرم:
نه:
پیر:
مغان:
روی:
بگشاید:
کدام:
بزنم:
چاره:
کجا:
جویم:
مکن:
این:
چمنم:
سرزنش:
خودرویی:
چنان:
پرورشم:
میدهند:
میرویم:
تو:
خانقاه:
خرابات: ویرانهها // جایی مانند میخانه که دارای وسایل عیشوعشرت و محل بادهپیمایی و عشقورزی با کنیزکان بوده و رندان در آنجا به عیشونوش سرگرم میشدند // در تصوف مقام و مرتبهی خرابی و نابودی عادات نفسانی، خوی حیوانی، و محل کسب اخلاق ملکوتی که عارفان و سالکان از قید عادات و حالات نفسانی رهایی یافته و از بادۀ وحدت سرمست شوند
میانه:
مبین:
خدا:
گواه:
هر:
جا:
هست:
با:
اویم:
غبار:
راه:
طلب:
کیمیای:
بهروزیست:
غلام:
دولت: دارایی، ثروت، مال // زمان حکومت بر یک منطقه // آنچه به گردش زمان و نوبت از یکی به دیگری برسد // گردش نیکی به سود کسی
آن:
خاک:
عنبرین:
بویم:
ز:
شوق:
نرگس: گلی سفید و کوچک و خوشبو // مجاز از چشم، چشم معشوق
مست:
بلندبالایی:
چو:
لاله:
قدح: کاسهی بزرگ، پیاله، ظرفی که در آن چیزی بیاشامند
افتاده:
بر:
لب:
بیار:
می:
فتوی:
حافظ:
دل:
پاک:
زرق:
فیض:
فروشویم:
شرح ابیات
۱-۲-