عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام

بُشری اِذِ السّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم

بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم

دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم

ز دست کوته خود زیر بارم

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

گر دست دهد خاک کف پای نگارم

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

جوزا سحر نهاد حمایل برابرم

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

به تیغم گر کشد دستش نگیرم

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم

دردم از یار است و درمان نیز هم

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

گر چه ما بندگان پادشهیم