دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد

شراب و عیش نهان چیست کار بی‌بنیاد

دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد

روز وصل دوستداران یاد باد

جمالت آفتاب هر نظر باد

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

حسن تو همیشه در فزون باد

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

دیر است که دلدار پیامی نفرستاد

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

همای اوج سعادت به دام ما افتد

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد

آن کس که به دست جام دارد

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

آن که از سنبل او غالیه تابی دارد

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

روشنی طلعت تو ماه ندارد

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

دل از من برد و روی از من نهان کرد

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

یارم چو قدح به دست گیرد

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

من و انکار شراب این چه حکایت باشد

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

گل بی رخ یار خوش نباشد

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد

عشق تو نهال حیرت آمد

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

گر می فروش حاجت رندان روا کند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

شاهدان گر دلبری زین سان کنند

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

از دیده خون دل همه بر روی ما رود

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

ساقی حدیث سرو و گل و لاله می‌رود

ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید

زهی خجسته زمانی که یار بازآید

اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

معاشران ز حریف شبانه یاد آرید

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید

معاشران گره از زلف یار باز کنید